رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

لحظه های عاشقی...

دیشب من و تو با هم نزدیک به دو ساعت بازی می کردیم... بازی نبود عاشقی بود... نه عروسکی وسط بود نه ماشینی... نه توپی نه لگویی...فقط من و تو بودیم... رو به روی هم...چشم تو چشم هم... نمی دونم چه جوری دو ساعت گذشت... یه کم تو منو ناز کردی یه کم که نه هزار کم من تو رو ... لپامونو چسبوندیم به هم هی سرامون رو تکون دادیم... من یه ور پاستیل تو دهنم بود بقیه اش رو تو می خوردی... نصف چوب شور تو دهن تو بود و بقیه اش رو من گاز زدم... من پاهای تو رو کشیدم و دستای کوچولوت رو ورزش دادم، تو اوف پشت پای منو که کار کفشم بود نگاه می کردی و می گفتی نچ نچ نچ... تو گل سر منو مثل همیشه از سرم کشیدی و منم مثل همیشه با اون اداهای همیشگی می گفتم ااااا نکن مال خودمه، ت...
18 شهريور 1391

مسافر کوچولو...

تا باشه از این اجلاس های مهم و باحال... پنج روز تعطیلی خوشمزه رو دو دستی تقدیم همه ما کرد... مثل همیشه زدیم به طبیعت... سفر... دریا... کوه... جنگل... آب تنی... آتیش بازی... قایق سواری... و .... یه بیلچه کوچولو، یه شن کش خوشگل با یه آب پاش با مزه گرفته بودی دستت و آب رو از دریا می ریختی رو ساحل از چاله وسط ساحل به دریا، خسته هم نمی شدی؛ منم از تماشای تو خسته نمی شدم... یه دوست تازه پیدا کردی: داینا... یه دایناسور بزگ بادیه که هر چی سعی کنی بخوابونیش باز بلند می شه و می خنده... هلش که می دی دوباره برمی گرده سر جاش... محصول کنار ساحله...یه مغازه پر از داینا و رفقا... برای اولین بار سوار قایق موتوری شدی... سفت گرفته بودمت... خیلی س...
12 شهريور 1391

16 ماهگیت مباررررررک

١٦ ماهگیت مبارک عزیزترینم... شیرین ترینم... رادی رادانم... این روزا از خونه ما صدای یه فسقلی وروجک می یاد که خوب معلومه ١٦ ماهشه... شیرین زبونی می کنه... به بابا می گه بابا... ماما رو خیلی خیلی کم صدا می کنه( منم حسودیم می شه به بابا ) به اسب می گه ابس (البته با کلی آب که می پاشه به صورتت)... به توپ می گه توپ... به آب می گه آبه... به حموم می گه امممم (نمی دونم چرا)... به زیتون می گه ز ...تاب رو که می بینه با آهنگ تاب تاب عباسی می گه: تاب تاب... به چوب شور می گه چوشو... به آقا می گه آقا... به گاو می گه گا... هر چی هم ازش می پرسیم می گه نه(رادمهر پسر خوبیه؟ با قاطعیت می گه : نه)... می خواد بپره... بلد نیست...می ره بالای...
12 شهريور 1391

12...13...14..

این سه تا هم از پایین دارن با هم می یان... نمی دونم چرا همه با هم تصمیم گرفتن از لثه های صورتی قشنگت بیان بیرون... گفتم لثه های صورتی قشنگت یاد اون روزا افتادم... اون روزایی که می خندیدی و دو ردیف لثه صورتی قشنگ می اومد بیرون... یاد اون روزایی که می ترسیدم چیزی بذاری دهنت که نتونی بجوی... یاد اون روزایی که غذات فقط و فقط شیر مامان بود... یاد اون روزایی که زیر گلوت بوی شیر مادر می داد... یاد اون روزایی که انگشتات مهمون همیشگی دهن کوچولوت بودن... رادانم چه روزایی رفتن و دیگه برنمی گردن... چقدر دلم برای کوچولوییات تنگ شده؛ برای اولین غلتیدنت، اولین باری که تنهایی نشستی، اولین باری که دنده عقب رفتی، اولین باری که دس دسی کردی، اولین باری که...
5 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد