لحظه های عاشقی...
دیشب من و تو با هم نزدیک به دو ساعت بازی می کردیم... بازی نبود عاشقی بود... نه عروسکی وسط بود نه ماشینی... نه توپی نه لگویی...فقط من و تو بودیم... رو به روی هم...چشم تو چشم هم... نمی دونم چه جوری دو ساعت گذشت... یه کم تو منو ناز کردی یه کم که نه هزار کم من تو رو ... لپامونو چسبوندیم به هم هی سرامون رو تکون دادیم... من یه ور پاستیل تو دهنم بود بقیه اش رو تو می خوردی... نصف چوب شور تو دهن تو بود و بقیه اش رو من گاز زدم... من پاهای تو رو کشیدم و دستای کوچولوت رو ورزش دادم، تو اوف پشت پای منو که کار کفشم بود نگاه می کردی و می گفتی نچ نچ نچ... تو گل سر منو مثل همیشه از سرم کشیدی و منم مثل همیشه با اون اداهای همیشگی می گفتم ااااا نکن مال خودمه، ت...
نویسنده :
مامان رادمهر
11:46